وقتی که آدم در مملکت خودش نیست و آن چیزی که خودش دلش میخواهد داشته باشد، آن کاری که دوست دارد انجام بدهد و در مملکت خودش نیست، میشود زندان دیگر. حالا ممکن است این زندانی، آزادی عمل بیشتری داشته باشد، ولی بههرحال زندانی است.
من اگر بتوانم ایران بیایم و عمرم اینقدر باشد که بتوانم برگردم آنجا، اول میروم سر قبر مادرم. برای اینکه مادرم را خیلی دوست داشتم و متأسفانه وقتی من نبودم فوت کردند. بعد هم خانه آخری که من ازش آمدم بیرون در امیرآباد و در خیابان داوری است. اگر فرصتی باشد دلم میخواهد بروم آنجا و خاطرات گذشته خودم را زنده کنم.
خیلی سخت است آدم از ملتش؛ از ملتی که عاشقانه دوستش داشتند، ملتی که همیشه بهش احترام گذاشتند، دور باشد و آن کاری که دوست دارد در مملکت خودش میتوانسته انجام دهد، نتواند پیش ببرد. این برای من از زندان هم بدتر است. یعنی اینطوری فکر کنید که خیلیخیلی به من سخت میگذرد، ولی چارهای ندارم. همیشه به امید اینکه حالا یک روزی احتمالا اگر عمرم اجازه بدهد و برگردم به وطن، میروم و تمام آنجاهایی که بودم سر میزنم. برای من همین کافی است و در آرزوی آن هستم همیشه.
من آرزو دارم به هرحال برگردم به وطن. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگیام که من برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس کنم. این بزرگترین آرزوی من است. بعد از آن دیگر راحت سرم را میگذارم زمین و میروم.
من عاشق وطنم هستم. عاشق مردم وطنم هستم. آرزویم این است که قبل از اینکه عمرم تمام شود، حالا نمیدانم چقدر دیگر مانده، ولی این باقیمانده را در مملکتم باشم و مردم را لمس کنم و ببینمشان و باهاشان صحبت کنم. از گذشته بگویم و از آینده بگویم، از هر چیزی که اتفاق میافتد و میتواند اتفاق بیفتد باهاشان صحبت کنم. این تنها آرزویی است که دارم. فکر میکنم آرزوی خیلی بزرگی است. غیرممکن هست، ولی ممکن هم هست که بشود و اتفاق بیفتد. من بهش فکر میکنم که ممکن شود.»