«مرسانا نوتی زهی» با ناهنجاری «کلوآک» به دنیا آمده. از نوع پیچیده. یعنی مقعد ندارد. یعنی دستگاه تناسلی ندارد. شکم او را در همان زاهدان سوراخ میکنند که راهی برای دفع ادرار و مدفوع باشد. اما آنجا دیگر کاری نمیشود کرد. دکتر فتحالله روشنضمیر از درمانگاه خیریه کودکان با ناهنجاریهای مادرزادی که موقوفه خاور زابلی و زیرنظر «گروه محکم» است، روی کاغذ برای جراحان تهرانی مشکل مرسانا را توضیح میدهد و تقاضای کمک میکند.
یک ماه تمام است «عبید وفامنش» از گروه خیرین جوان تلاش کرده مرسانا نوتی زهی را از زاهدان بکشاند تهران تا کارهای درمان او انجام شود. با دست خالی. بدون پول. بدون شناسنامه. وقتی شناسنامهای نباشد، یعنی دفترچه بیمه و هیچ چیز دیگری هم وجود ندارد و خانواده باید دست به جیب باشد و مثل ریگ پول خرج کند. کی؟ جمعه؟ فاطمه؟ کدامشان پول دارند که دست مرسانا را بگیرند و بیاورند تهران؟ کجا؟ پیش چه کسی؟ با حمایت چه کسی؟
بزرگترین مشکل، خروج خانواده از استان و ورود به یک استان دیگر است. یک خانواده بدون شناسنامه امکان سفر ندارد، چون نمیتواند بلیت قطار یا اتوبوس تهیه کند. حتا اگر پولی هم فراهم کنند و یک ماشین دربست اجاره کنند در ایست بازرسیهای بین راه امکان دستگیری و رد مرز وجود دارد. به همین سادگی. شما وقتی یک ایرانی فاقد شناسنامه باشید، با شما مطابق یک بیگانه رفتار میشود و در بهترین حالت ممکن در زمره اتباع محسوب میشوید و زندگی در سیاهترین شکل ممکن برای شما پیش میرود. شما یک انسان بدون هویت هستید.
در بهترین و بالاترین شکل ممکن، بچههای شما کارت واکسن دارند. همین. از کارت واکسن معلوم است که اسم و فامیل بچه شما چیست. کی و کجا به دنیا آمده و تا به حال چه واکسنهایی تزریق کرده است و اگر خوششانس باشد با همان کارت واکسن، بهطور کاملا غیررسمی میتواند در مدرسه درس بخواند. بدون دریافت هیچ گونه مدرک معتبری. چون اساسا در آمار رسمی کشور، آن فرد وجود خارجی ندارد. نه یارانهای میگیرد و نه هیچگونه تسهیلات و کمکی از سوی دولت میتواند دریافت کند.
حتی اگر از جمله ایرانیهای بدون شناسنامهای باشد که دستش به دهانش میرسد و مثلا توان خرید یک خانه دارد، مدارکی ندارد که بتواند خانهای را رسما خریداری کند. یک ایرانی بدون شناسنامه اگر بیاید فلکه اصلی شهر مثل دهها کارگر دیگر بنشیند که شاید برای آن روز کاری به او مراجعه شود، ممکن است به راحتی توسط ماموران نیروی انتظامی بازداشت و «ردِ مرز» شود. رد مرز یعنی اینکه شخص را به افغانستان میفرستند. چون طبق قوانین و رویه نیروی انتظامی، نداشتن شناسنامه، معنایش این است که فرد یک افغانستانی است، نه یک ایرانی. مرسانا دو و نیم ساله باید با همین شرایط به تهران منتقل میشد. عبید خیلی تلاش میکند تا بالاخره موفق میشود از دادستانی شهر زاهدان، برای کل خانواده برگه خروج بگیرد و به این ترتیب «جمعه نوتی زهی» متولد سال ۷۶، همسرش «فاطمه برآهویی» ۲۴ ساله و «محمد عمر» ۴ و نیم ساله با ترس و نگرانی و بدون داشتن یک ریال پول عازم تهران میشوند…
فصل دوم:
تلفن میزنم به آقای دکتر بدو که رییس مرکز طبی کودکان است و شرایط خاص مرسانا را توضیح میدهم. میدانم هزینه سنگینی پیش رو داریم و تقاضای کمک میکنم. طبق قوانین جاری کشور، اتباع در صورت دریافت هرگونه کمک درمانی، باید دو تا سه برابر پول بپردازند. برای مثال اگر هزینه امآرآی برای یک ایرانی دارای دفترچه بیمه، ۸۰۰ هزار تومان شود، یک مهاجر غیرایرانی باید دو یا سه برابر این مبلغ را پرداخت کند. ایرانیان فاقد شناسنامه هم همین شرایط را دارند و مثل یک مهاجر غیرایرانی باید هزینهای گرانتر بدهند. دکتر بدو میگوید مساله این است که کودک فاقد شناسنامه با چه هویتی بستری شود و به اتاق عمل برود. موانع قانونی زیاد است.
یعنی جدا از دغدغه تامین هزینه، باید به مشکلات قانونی پیش رو نیز توجه کرد. ما یک گروه میشویم و با کمک هم کار را پیش میبریم. ما یعنی «گروه نیکوکاران ایران زمین» از دوستان واحد مددکاری مرکز طبی کودکان کمک میخواهیم. این مرحله بسیار مهم است، چون همکاری مددکاری سنگهای بسیاری را از جلوی پا برمیدارد. رقیه بشیری یکی از مددکاران مرکز طبی کودکان است که همیشه با مهربانی و مسوولیتپذیری بسیار کمک میکند. اول برای خانواده، محلی برای اقامت فراهم میکند. مرسانا بلافاصله بستری میشود و مادرش همراه او به بخش میرود. ما هزینههای سنگینی پیش رو داریم. چیزی حدود ۳۰ میلیون تومان. مرسانا خیلی سریع باید به اتاق عمل برود.
خانم بشیری، نامه میدهد دست آقا جمعه که ببرد خیریه محکم برای پوشش بخشی از هزینهها. حالا بماند هزینه تخت آیسییو و خرید وسایل مورد نیاز اتاق عمل و داروهای سنگین و خیلی چیزهای دیگر. آقا جمعه این وسط نگران ماهی ۵۰۰ هزار تومان اجاره خانهشان در شیرآباد (زاهدان) است. مدتهاست گرفتار مرسانا است و کاری نکرده که درآمدی داشته باشد. دستش خالی است. میگویم حالا موقع فکر کردن به این چیزها نیست. الان مساله ما خوب شدن مرسانا است. مرد بیچاره گریهاش میگیرد.
مرسانا را میبرند اتاق عمل. فاطمه و جمعه هایهای گریه میکنند. در پرونده پزشکی مرسانا چنین نوشته شده است؛ بیمار کودکی دو و نیم ساله و مبتلا به فیسچول رحم است. او تاکنون چهار بار و طی ساعتهای طولانی به اتاق عمل رفته است و باید شروع به دریافت آلبومین کند. بیمار، هفته آینده، برای بستن کلستومی، مجددا راهی اتاق عمل خواهد شد و طی ماه بعدی، باید برای ادامه درمان به مرکز طبی تهران مراجعه کند.
فصل سوم:
مرسانا الان در آیسییو بستری است. او دختری قوی است که همه این عملهای سنگین را تاب آورد و زنده ماند. اما هیچ آیندهای پیش روی او نیست. پدربزرگ مرسانا که اسمش «نواب نوتی زهی» بود، حوالی سال ۵۶ برای خودش، همسرش فاطمه خانم و شش فرزندش تشکیل پرونده میدهد تا روزی موفق به دریافت شناسنامه شود. اکنون سالها از مرگ نواب و فاطمه، پدربزرگ و مادربزرگ مرسانا و محمد عمر میگذرد. آنها هرگز به آرزوی خود که دریافت شناسنامه بود، نرسیدند و حالا شش فرزند آنها که سه پسر و سه دختر هستند، هر کدام ازدواج کرده و خانواده تشکیل دادهاند؛ خانوادههای بدون شناسنامه ایرانی.
آنها متولد میشوند و میمیرند بیآنکه هرگز صاحب شناسنامهای شوند. آنها در تمام عمر بیهویت زندگی میکنند. خانوادههایی که حتی بلد نیستند آرزویی داشته باشند. مرسانا نوتی زهی وقتی پس از عملهای متعدد جراحی به زاهدان برگردد، بازهم ساکن خیابان ۴۸ باقری در محلهای فقیرنشین در حاشیه شیرآباد خواهد شد و همراه با صدها کودک ایرانی بدون شناسنامه دیگر آیندهای نامعلوم خواهد داشت.