پاکت را کنار سطل زباله کوچه خالی کردم. هنوز چند متری دور نشده بودم که زنی میانسال با پاکتی در دست آمد و مشغول جمعکردن آشغالگوشتها شد. همسرم گفت شاید خودش سگ یا گربهای دارد، اما چرا همهاش را نبرد؟ ضایعات گوشت را وارسی و از میان آنها کمی جدا کرد و توی پلاستیکریخت و با خود برد. پس قطعا برای حیوانی نمیخواست. حس بدی داشتم، دیدن این همه فقر و ناداری مردم وقتی کاری از دستت برنمیآید رنج بزرگی است. با همسرم رفتیم قصابی و مقداری گوشت خریدیم و در خانهاش را زدیم و به او گفتیم گوشت قربانیاست. نمیدانیدچه گفت و چه شنیدیم. شوهرش کارگر ساختمانی است که از داربست پرت شده و خانهنشین است.سه کودک قد و نیمقد داشت که بزرگترینشان۱۴ ساله بود. میگفت ماههاست رنگگوشت را ندیده و خوراکشان نان و گوجه و بادمجان است.
امروز ایران به جام جهانی صعود کرد.بیخود نیست هیچ چیز دیگرخوشحالمان نمیکند. ما همه فقیر شدهایم فقط نمردهایم.ما مردمان کشوری ثروتمند اما فقیریم.دیشب که دیدم بسیاری از دوستانم نوشتهاند چرا از صعود به جامجهانی خوشحال نشدند، یاد قصه این زن افتادم. از امثال او دور و برمان تا بخواهید هست و هر روز آنها را میبینیم. ما دلیل برای غمگین بودن کم نداریم.به قول استاد کدکنی:طفلی به نام شادی دیری است گم شده در این کشور.
زهرا عرب