کد خبر : 83742 تاریخ : ۱۳۹۹ دوشنبه ۳ شهريور
صف طویل مهریه در روزگار سکه 10 میلیونی اقتصاد میهن: روزگار کرونا رحم ندارد، به تاخت می‌تازد و پیش می‌رود و جولان می‌دهد؛ کرونا قلب زندگی‌ها را نشانه گرفته است. قلب زندگی مردم کوچه و خیابان را که گاه، به مویی بند است و به تلنگری فرو می‌پاشد.
صف  طویل مهریه در روزگار سکه 10 میلیونی

داغ کرونا بر داغ همیشگی گرانی هم افزوده شده، گرانی هرچیزی، از جمله و مثل همیشه، سکه که همین دیروز ۱۰.۵ میلیون تومان هم بیشتر بود. حیاط پر از آدم است، پر از قصه، پر از چشم‌های پریشانی که دو دو می‌زند. راست می‌گویند که «پشت هر چهره شهری است». کاش تمام شهرها آباد بود. سرحال بود و سلامت بود. کاش غم نان و گرانی و بیکاری نبود. اما اینجا شهرها نیمه ویران‌ و نیمه‌ جان‌اند. مضطرب و چشم انتظار و کلافه‌اند. اینجا کرونا هست، گرانی هست و قیمت هر سکه‌ی طلا ده میلیون و هفتصد هزار تومان آب می‌خورد.اینجا قصه‌ی آدم‌ها در هم گره می‌خورد، قصه‌های روزگار کرونا، روزگار کشدار کرونا که به تمام زندگی‌ها لگد زده است؛ به بعضی‌ها کمتر، به بعضی‌ها بیشتر. اینجا، اداره پنجم اجرای اسناد رسمی تهران، یکی از مراکز بده‌بستان مهریه، شلوغ است، خیلی شلوغ. اینجا آدم‌ها کرونا را پس می‌زنند یا شاید هم در آغوش می‌گیرند، در ازای حقی دیگر، در ازای مهریه‌ای که گرچه آب و نان می‌شود اما دیگر مهری در دلش ندارد. اینجا «جدایی»، فصل مشترک تمام آدم‌هاست. همه شانه به شانه‌ی هم ایستاده‌اند، در ظل آفتاب. در حیاط اداره‌ی پنجم اجرای اسناد رسمی تهران، اجرای ثبت مهریه که صفِ در هم و برهمش تا توی کوچه هم کشیده شده است.

بدو دنبال طلاق!

جوان است؛ سی و هفت هشت ساله به نظر می‌رسد. اسمش محسن است و پیراهن سفیدی به تن دارد. با نگهبان ورودی بحثش شده و هر چقدر سوال می‌کند که تا نفر چندم را فرستاده تو جوابی نمی‌گیرد. ته لهجه ترکی دارد و بعد از سلام و علیک قصه‌اش را ساز می‌کند؛ «مهریه خانوم 624 تا سکه بود. همه رو گذاشت اجرا، اون موقع این قانون جدید نبود. به من گفتن ده تا سکه رو باید یکجا بدم، بعد هم هر سه ماه یه سکه. میرم زندان فوقش! ناقصم، نمی‌تونم پرداخت کنم».ناقصی؟ دست راستش را می‌آورد بالا، دست روبه‌راه نیست و چیزی کم دارد. جای انگشت اشاره و انگشت وسط خالی است و انگشت شصت، سرپریده، بدون ردی از ناخن وصل شده به انگشت حلقه. استخوان‌های میانی دست، سرگردان رها شده‌اند و پوستش کش آمده و فکر می‌کنم هر لحظه ممکن است از وسط پاره شود.

می‌گوید فکر و خیال جدایی به این روزش انداخته، با همان دست ناقص ماسک را می‌کشد پایین، چشمش به جای خالی دو انگشت است؛ «برق کارم، تابلوی سر در مغازه‌ها رو می‌زنم. درگیر ماجرای جدایی بودم. حکم مهریه که اومد، حالم خراب شد. یادم رفته بود برق رو قطع کنم. یک دفعه انگشتام رفتن. اما بدتر از رفتن بچه‌م نبود. بدون اینکه به من بگه بچه رو سقط کرد. برنامه داشت. بچه رو انداخت که وبال گردنش نباشه. بچه‌ای که من همیشه تو آرزوش بودم. چند ماه بعد هم گذاشت رفت خونه مادرش».در لحن رضا دیگر علقه‌ای در کار نیست، انگار دارد در مورد یک غریبه حرف می‌زند. «همه چیز به خاطر این بود که پدرم سندهای خونه‌ش رو تک برگی کرده بود و به نام من زده بود و آدرس خونه‌ی من رو داده بود. اما از من وکالت بلاعزل گرفته بود و زنم خبر نداشت. مدارک که اومد خونه، اون تحویلشون گرفت. دید هزار متر زمین به اسم منه. هوایی شد، رفت پیش خونواده‌ش، اوناهم گفتن برو مهریه‌ت رو بذار اجرا. بذار هرچی داره بزنه به نام تو، بعد بشین زندگی کن. پدرم هم تا فهمید دوباره رفت سند رو برگردوند زد به نام خودش. من خیلی حالم خراب شد. سه ساله درگیر دادگاهم. دستم که به این روز افتاد یه پیام نداد حالم رو بپرسه! من از این دارم می‌سوزم».همسر رضا پایش را کرده توی یک کفش که مهریه‌اش را می‌خواهد و رضا هم تصمیمش را گرفته است؛ «حالا حالاها بمونه تو خماری. من طلاقش نمی‌دم. رفتم دستور ازدواج مجددم رو گرفتم و اونم تا آخر عمر اسمش بمونه تو شناسنامه‌ی من!»

شکاک بود؛ تحملم طاق شد!

حرف دستور ازدواج مجدد که می‌شود، زن جوانی جلو می‌آید. تنهاست و معلوم است که سررشته‌ای از این بازی ندارد. شماره‌ی توی دستش را مچاله می‌کند و به حرف می‌آید: «شوهر منم همین رو میگه، میگه من دستور ازدواج مجددم رو گرفتم و تو هم حالا حالاها باید بدویی دنبال طلاقت. من دارم برای طلاق یه طرفه اقدام می‌کنم و وکیلم گفته باید دو سوم مهریه‌م رو ببخشم». اسمش بهاره است، زود ازدواج کرده و حالا طاقتش طاق شده.

قصه‌ی بهاره عجیب است. شوهرش برای او پرونده‌ی روابط نامشروع درست کرده و حالا یکسالی می‌شود که در رفت و آمد پروسه‌ی طلاق است. می‌گوید: «بهش گفتم منکه به خودم شک ندارم، توام برو تا آخرش. شاهد دروغی هم آورده بود تو دادگاه». می‌گوید شوهرش از همان اول هم شکاک بوده و تمام این 14 سال زندگی را به خاطر پسرشان تحمل کرده است. پسری که حالا 10 ساله است و پیش پدرش زندگی می‌کند. شوهری که به قول خودش به تعداد موهای سرش برای او خط تلفن همراه خریده بوده و هربار که شماره‌ای ناشناس تماس می‌گرفته، خط را از او می‌گرفته و تا مدتی کنترل می‌کرده است. یک بار هم سر همین ماجراها دعوا بالا می‌گیرد و شوهر خط و نشان آخر را می‌کشد؛ «زیر سرت بلند شده!». آفتاب زوزه‌ می‌کشد بالای سرمان و زن گرمازده رشته‌ی کلامش را گم می‌کند. جابه‌جا می‌شویم. دست را سایه‌بان چشم‌های پر آرایشش می‌کند: «برای اثبات حرفش ده تا از خط‌هایی که داشتم رو داده بود به دادگاه برای کنترل. دادگاه گفت برای اثبات این موضوع که من با مردای دیگه ارتباط دارم باید اس ام اس زیاد باشه، اما من اصلا اس ام اس نداشتم و همش تو واتس اپ و تلگرام بودم». هر دو خنده‌مان می‌گیرد! ماسک جلوی لب‌ها را گرفته و باچشم‌هایمان می‌خندیم.

می‌گوید: «تو حکمم زدن چون سرورهای واتس اپ و تلگرام خارج از ایرانه، قابل استعلام نیست و من هم تبرئه شدم». بهاره خوش‌خنده است و تهمت‌هایی که شوهرش به او زده به کفشش هم نیست؛ می‌گوید: «گفتم اگه غیرت داری بیا طلاق من رو بده که اگه به من شک داری ننگ بدنامی نخوره رو پیشونیت. منکه به خودم شک ندارم. همه جوره من رو اذیت می‌کرد. بددهن بود، کار نمی‌کرد. اجاره خونمون رو ننه بابای اون می‌دادن، خرج لباس و زندگیمون رو خانواده‌ی من. سرکارم نمی‌رفت، بی‌کاروالدوله بود کلا». بهاره‌ی 32 ساله حالا قید پسر ده ساله‌اش را هم زده، پسری که حسی به او ندارد؛ «می‌خوام چیکار؟ بمونه پیش پدرش. منم برم دنبال زندگیم. حتی حاضرم مهریه نگیرم فقط زودتر طلاقم بده. دیگه به پسرم هم احساسی ندارم. اون میگه دلم برات تنگ شد، اما بهش می‌گم مامان هر وقت دلت تنگ شد دستت رو بذار رو قلبت، من تو قلبتم. بهش میگم یه شرایطی پیش اومده که ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. دیگه اونم عادت می‌کنه. ترجیح می‌دم کلا نبینمش، الان دیدنش برام سخت‌تره. اونم بچه‌ی فهمیده‌ایه، درک می‌کنه. بچه مسئولیت می‌خواد، من خودم رو هم نمی‌تونم جمع کنم». از میان ازدحام جلوی ورودی و از پشت میله‌هایی که بی‌شباهت به زندان نیست، نگهبان، شماره‌ی 452 را صدا می‌زند و دیگر چیزی به نوبت بهاره نمانده است.

حمایت از مردان در ایام کرونا

نگهبان ده نفر، ده نفر جماعت چشم انتظار را می‌فرستد داخل و تا حدود ساعت یازده ظهر، 450 نفر به صف شده‌اند. توی حیاط در اداره پنجم اجرای اسناد رسمی (مهریه) به جز دو صندلی هیچ جایی برای نشستن نیست و حداقل 70، 80 نفر توی هم می‌لولند و منتظرند تا نوبشان شود. صدای اعتراض‌ها بلند شده و گوش کسی بدهکار نیست. خیلی‌ها هم تازه آمده‌اند نوبت بگیرند. اما قدیمی‌ترها به طعنه می‌گویند که «چه وقت آمدن است! امروز نوبت بگیر برای فردا یا صبح علی‌الطلوع اینجا باش».یکی از زن‌ها می‌گوید: «اینا تا ما رو مریض نکنن وکن ماجرا نیستن، اصلا قصدشون همینه که همه مریض بشن بیفتن تو خونه». با اینکه نوبت‌ها اینترنتی شده اما رسیدگی درستی نمی‌شود. بعضی‌ها می‌گویند که از ساعت چهار صبح آمده‌اند ایستاده‌اند توی تاریکی برای اینکه زودتر وقت بگیرند! چند وقتی می‌شود که مفاد اسناد رسمی لازم‌الاجرا فقط از طریق واحدهای اجرای سازمان ثبت اسناد و املاک کشور انجام می‌شود و به گفته‌ی رئیس سازمان ثبت اسناد و املاک کشور مردم بدوا از ورود به محاکم برای پیگیری امورشان منع شده‌اند.

برای همین است که حالا صف مهریه قیامت است و رعایت فاصله‌ی فیزیکی تنها به یک شوخی شبیه است. اینجا علاوه بر مردها و زن‌های در حال جدایی‌، وکلا هم هستند. مژکان کیانی‌فر یکی از وکلایی است که چند ساعتی تو صف ایستاده و معتقد است ارجاع به دفاتر ثبت، نظم معمول کارشان را به هم زده است: «قبلا برای مهریه از طریق دادگستری اقدام می‌کردیم، زمان می‌برد اما نظم و رویه‌ی مشخصی داشت. اما حالا محاکم قبول نمی‌کنند و می‌گویند چون سند ازدواج لازم‌الاجراست، باید بروید اداره‌ی ثبت، اجرائیه بگیرید و مهریه را بگذارید برای اجرا. منتها چون این رویه جدید است، مردم خیلی سرگردان شده‌اند. ضمن اینکه زمان بیشتری هم به زوج می‌دهد تا اموالش را منتقل کند. قبلا که از طریق دادگاه اقدام می‌کردیم، قبل از هر اقدامی تقاضای تامین خواسته می‌کردیم. یعنی دست می‌گذاشتیم روی اموال زوج و بدون اینکه او متوجه شود، اموالش توقیف می‌شد و زوجه به حقش می‌رسید. اما این روند در اداره‌ی ثبت زمان‌بر است و به زوج هم ابلاغ می‌شود. او هم می‌رود و اموالش را منتقل می‌کند. یک رای وحدت رویه هم آمد که می‌گفت تا زمانی که رای قطعی نشده، زوج می‌تواند اموالش را منتقل کند و فرار از ادای دین هم محسوب نمی‌شود. الان دیگر دست هیچ زنی به مال و اموال شوهرش نمی‌رسد».حالا که سر و کله‌ی کرونا پیدا شده ماجرا به کل تغییر کرده است: «در مورد پرونده‌هایی هم که قبلا در دادگاه اقساط شده و مثلا مرد هر شش ماه موظف به پرداخت یک سکه بود، حالا دادگاه‌ها دادخواست تعدیل را قبول می‌کنند و سهل می‌گیرند. آخرین بار شنیدم که هر ده ماه یک سکه را تعیین کرده بودند. چون قیمت سکه خیلی بالا رفته، محاکم تا جای ممکن با مردها کنار می‌آیند و حکم جلب هم نمی‌دهند. این هم به خاطر کروناست که وضعیت اقتصادی را به هم ریخته و خیلی‌ها را بیکار کرده است. درست است که مهریه حق زن‌هاست اما نمی‌شود مردها را هم از هستی ساقط کرد».

کرونا بیکارم کرد؛ زنم گفت طلاق!

رضا پسر جوانی است که تا الان چهار پنج بار به اداره‌ی ثبت مراجعه کرده و فقط یکبار توانسته برود تو. امروز هم کلافه و عصبانی ایستاده بلکه فرجی شود؛ بعید به نظر می‌رسد البته. او زخم خورده از کروناست و حالا آمده استعلام ملکش را بگیرد ببیند توقیف شده یا نه. همسرش با 114 سکه درخواست مهریه کرده؛ من مربی شنا هستم، کرونا که اومد، استخرها بسته شدن و من هم بیکار شدم. الان چند ماهی هست که بیکارم. زنم خیلی بهم فشار آورد تو این مدت. خانواده من هم وقتی دیدن که این زن توی سختی همراه من نیست و اصلا درکم نمی‌کنه گفتن همون بهتر که جدا بشی. حالا زنم می‌گه باید مهریه رو بدی و طلاق بگیریم». رضا 31 ساله است، حاضر است به هر آب و آتشی بزند، مهریه را جور کند بدهد و بعد راهی ترکیه شود. دلش از کرونا پر است و با این حال ماسک هم به صورت ندارد. می‌پرسم «از کرونا نمی‌ترسی؟» می‌گوید: «به قول یه بنده خدایی ما هر روز چند بار می‌میریم و زنده می‌شیم. یه بار اگه با همین کرونا بمیریم راحت می‌شیم لااقل».

داستان طلاق صوری

اینجا تنها مختص زن و مردهای جوان نیست. آدم‌های سن و سال‌دار و خاک زندگی خورده هم هستند. بعضی‌ها بعد از عمری زندگی جانشان به لبشان رسیده و دیگر در روزگار کرونا آمده‌اند راهشان را برای همیشه جدا کنند. تک و توک بعضی‌ها را هم مصلحت به اینجا کشانده است. زن سن و سالداری ایستاده گوشه‌ی حیاط و چشمش به مردی است که آنطرف‌تر دارد با نگهبان جلوی در جر و بحث می‌کند. به خنده می‌گوید: «شوهرمه، مرد خوبیه. 37 ساله با هم زندگی می‌کنیم. اومدیم صوری من مهریه‌م رو بگیرم تا اموالش توقیف نشه. ضامن کسی شده بود و حالا اون گذاشته رفته و شوهر من گیر افتاده. ترسیدیم هرچی داریم از چنگمون دربیارن. هرکی منو می‌بینه فکر می‌کنه تو این سن و سال اومدم طلاق بگیرم. نمی‌دونن من جونم برای شوهرم درمی‌ره». می‌خندد.هنوز جلوی ورودی ازدحام است، گرم است و نگرانی از کرونا مردم را بی‌طاقت‌تر کرده است. یکی داد می‌زند که از شهرستان آمده و چرا کسی جواب درستی نمی‌دهد. جر و بحث بالا گرفته و صدای اعتراض مردی سن و سال‌دار از وسط جمعیت بلند می‌شود. خنده از چشم‌های زن می‌رود و نگرانی جایش را می‌گیرد؛ «حمیدآقا بیا، بیا، قلبت می‌گیره ولش کن». حمیدآقا می‌آید، سرتکان می‌دهد به نشانه‌ی تاسف و این قصه همچنان ادامه دارد.

کل